پادشاه و پرنسس
تو را بی هیچ بهانه ای دوستت داشتم
بی هیچ دلیلی ، هیچ واسطه ای
فقط میدانم دوستت داشتم
حالم خوب بود زمانی که تو بودی
خودت شاهد بودی که با کلامت چقدر جان دوباره میگرفتم
تو را دوستت داشتم حتی بی هیچ آرایشی
صاف و بی ریا
ساده ی ساده
دلم گیر تو بود
و به بودنت افتخار میکردم
به یخبندونای قطبی چشمانت
وقتی تو بودی من پادشاه بودم
و تو زیباترین پرنسس این شهر
زمانی یک پادشاه شاعر میشود که کوله باری از بغض را تنهایی دارد به دوش میکشد
چقدر سخت است یک پادشاه باشد پرنسس هم باشد ولی دیگر مال هم نباشند
پادشاه این شهر به بن بست رسیده
دلش تنگ شده برای کمی پیش تر
برای خیلی چیزها
پادشاه قصه ما حتی حاضر است تاج و تختش را به قیمت یک لبخند پرنسسش به حراج بگذارد
دلش میخواست همیشه ، او آرامش کند ، نازش کند ، دستانش را بفشارد
و از عمق وجودش بوسه ای بر لبان او بزند
ولی حالا ای دوست من ، دوست نداری باشم ؟
به بن بست رسیدم
یک ... دو ...
تا مکث من فقط یک شماره باقی مانده !
متن و تصویر : سروش اسدی